کد مطلب:164576 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:137

در خوابهای مؤمنان
و در آن چند امر است:

امر اول: بعضی از اجله ی علماء اعلام حكایت داشتند از شخصی از اهل هجر. و آن احساء است كه بلدی است از بلاد بحرین. گفت كه:

من در شب و روز مواظبت بر عزای مظلوم كربلا داشتم، و چون شب نهم محرم الحرام شد و گریسته بودم در عزای آن مظلوم كه ناگاه خوابم در ربود. پس در خواب دیدم كه در میان بوستانی هستم كه درختان بسیار و مرغان بی شمار در آنجا بودند و بر حسین ناله داشتند. و من ناله ی ایشان را می شنیدم كه ناگاه صدای گریه ی بلندی شنیدم كه دل را زخم می زد. پس خواستم كه آن ناله كننده را بشناسم. پس سیر كردم. ناگاه گودالی پر از آب دیدم و در پهلوی آن گودال زنی را دیدم كه نشسته كه نور او مانند آفتاب طلوع كننده بود، و در دست او جامه [ای] به رنگ خون بود و آن جامه پاره پاره بود. و او آن جامه را از خون شست و شو می داد و بسیار در آن سوراخهای پاره پاره نظر می كرد و گریه و فریاد بلند می كرد. و از آن جامه بوی مشك و عنبر می آمد. به ناگاه گفت: ای پدرم، ای رسول خدا! آیا نمی بینی كه امت تو چه كرده اند در ما؟ اما مرا پس غصب كردند حق مرا، و راندند مرا از خانه ی من و پهلوی مرا زدند و میراث مرا گرفتند و دفع كردند مرا از عطیه ی من و رد كردند شاهدان مرا و دریدند كتاب مرا كه تو نوشته بودی برای عطیه ی من و قدر مرا كوچك كردند و چشم پوشیدند از راستی ادعاء من و بستند گوشهای خود را از شنیدن سخن من، و مرا خوار نمودند و مرا اعانت ننمودند. و به این اكتفاء نكردند. ای پدر من! تا اینكه جمع كردند هیزم را كه خانه ی مرا آتش زنند و بسوزانند مرا و اولاد مرا پس چون دیدم كه اصرار دارند بر سوزانیدن خانه ی من، در خانه را گشودم و پناه به پشت در بردم، پس فشار دادند مرا در میان در و دیوار تا اینكه نزدیك شد كه از شدت آن روح از بدنم به در آید. پس اسقاط كردند طفل شكم مرا كه تو او را محسن نام


نهادی. و این ایشان را كفایت نكرد تا اینكه آمدند به سوی پسر عم من، حبیب تو كه در كوچكی او را تربیت دادی و در بزرگی او را برادر خواندی و او را امیر نمودی. پس گرفتند او را و حمایل شمشیر او را به گردنش انداختند و او را كشیدند و كسی او را یاری نكرد. پس اگر به واسطه ی اطاعت امر تو نبود، هر آینه می چشاند اول ایشان را به پیاله ی آخر ایشان. ای پدر جان! چون دیدم كه با ابن عم من چنین كردند رگهای بدن من گسیخته گشت. مقنعه بر سر انداختم ازار بر، برگرفتم و به جانب قوم رفتم كه شاید قرابت مرا با تو ملاحظه كنند و وصیت تو را در حق من مراعات كنند. پس تعظیم من ننمودند بلكه مرا دشنام دادند، واین كفایت نكرد تا اینكه تازیانه بر پهلویم زدند و پهلویم را شكستند و این آثار تازیانه های ایاشن در بدن من باقی است، تا اینكه تو را ملاقات كنم و خدای خود را ملاقات نمایم. و اگر می دیدی حسن و حسین را كه چگونه در پشت سر پدر خودشان می رفتند و ایشان می گریستند و به مردم می گفتند كه دست از پدر ما بردارید، مادری برای شما مباد، پس او را كجا می برید؟ پس مردم در میان من و دو فرزند من حایل شدند. چون از من دو فرزند من غایب شدند، به حركت آمدم مانند شیر ماده و مردمان را از دو فرزند خود متفرق ساختم. و ایشان گریه می كردند و تو را می خواندند و می گفتند كه پدر ما را كشیدند، و مادر ما را دشنام دادند. و از ما اعراض كردند و ناامید شد از ما صدیق و تبری جست از ما رفیق، و در ما را بستند كه گویا از ذوی القربی نبودیم. آن ذوی القربی كه خدا در قرآن مجید ذكر فرمود. و ایشان را كفایت نكرد تا اینكه فریب دادند فرزند مرا به رسل و فرستادند به سوی او نامه ی چند. پس چون به نزد ایشان رفت، در حالتی كه یقین به صدیق ایشان داشت، راغب به هدایت ایشان بود. بیرون رفتند به سوی او و بستند راه را بر او و كشتند اولاد او و انصار او را. و سینه و بدن او را خرد كردند و عیال او را اسیر كردند و اموال او را قسمت كردند و دختران او را بر شتران برهنه نشانیدند. نه حمزه بود و نه جعفر و نه عقیل و نه بنوهاشم كه حمایت كننده بودند، و بزرگوار بودند؛ حاكی این


خواب می گوید كه چون این كلام را من از او شنیدم و غسل ثوب را مشاهده نمودم دلم به درد آمد و با خود گفتم كه این زن صاحب این بستان و این جامه از فرزند كشته شده ی او است. پس از آن به جانب راست و چپ ملتفت شد و گفت: ای فرزند من چرا اسم خود را به ایشان نگفتی؟ پس شاید كه تو را نشناختند و جد و پدر تو را ندانستند. ناگاه دیدم كسی جواب گفت كه ای مادر جان! به ایشان گفتم كه جدم محمد مصطفی است، و پدرم علی مرتضی است؛ و مادرم فاطمه ی زهرا است و جده ام خدیجه كبری است و برادرم حسن مجتبی است. پس كلام مرا نشنیدند و مقام مرا مراعات نكردند و راه فرات را بستند و آن آب را برای سگان و خوكان مباح نمودند. پس از آن مرا تشنه كشتند و به سم اسبان پشت مرا خرد كردند و دختران مرا برهنه كردند و ایشان را بر شتران سوار كردند، بدون پوشش. حاكی خواب گوید: چون این كلام را شنیدم، بدنم به لرزه آمد. پس نزدیك آن زن رفتم و به او سلام كردم. پس سلام را به من رد نمود. پس به او گفتم كه سؤال می كنم تو را به خدا كه تو كیستی و این مرد كیست؟ پس گریست. پس گفت كه من مادر این مظلومم و من دختر پیغمبر این امت می باشم. منم فاطمه زهرا، دختر محمد مصطفی. و این فرزند من حسین است كه این امت شقی او را كشتند بعد از ما، و او را تنها یافتند بعد از ما؛ پس صدای او به ناله بلند شد. و ناگاه زنان چندی از میان درختان به جانب او آمدند كه مانند ماه ها بودند. بعضی با پیرهن های پاره و بعضی با سر برهنه. پس عرض كردم: ای سیده ی من! این زنان كیانند؟ پس فرمود: زینب و ام كلثوم و سكینه و رقیه و رباب می باشند. پس من گریستم و عرض كردم: ای سیده ی من! بدرستی كه پدرم مرثیه گو برای شما بود، خصوصا برای ولد تو حسین. پس چه كار با پدرم كردند. پس فرمود كه قصر او برابر با قصرهای ما است. پس عرض كردم: ای سیده ی من! چیست جزای آن كه بر شما گریه می كند یا مالش را در عزای حسین صرف می كند یا بیداری می كشد به جهت حزن بر حسین یا سعی می كند به حاجت كسی كه بر اقامه ی عزای حسین می كند یا آب می نوشاند


و دشمن شما را لعنت می كند؟ فرمود كه برای ایشان است بهشت. و همه اینها اعانت به ما است. پس مژده باد تو را و مژده بده ایشان را به همسایگی ما. پس قسم به حق پدرم و شوهرم و فرزندم و قسم به شهادت فرزندم كه من داخل بهشت نمی شوم تا طفلی از ایشان داخل بهشت نشود. پس مژده ده ایشان را و به ایشان برسان. و حمد برای خدائی است كه پروردگار عالمیان است [1] .

امر دوم: جمعی از علماء اعلام كرده اند كه ابن رباح گوید كه:

ملاقات نمودم مرد مكفوف [2] را كه حاضر شده در كربلا در قتال حضرت سیدالشهداء. و از آن مرد سؤال كردم از سبب نابینائی. گفت كه: حاضر شدم در كربلا و رئیس نه نفر بودم. و لیكن شمشیر و تیر و نیزه به كار نبردم پس وقتی كه به منزل مراجعت نمودم و نماز مغرب و عشاء را نمودم خوابیدم. در عالم خواب دیدم كه شخصی آمد و گفت: اجابت كن پیغمبر خدا را. گفتم: مرا با رسول الله چه كار؟ پس گریبان مرا گرفت و كشید به سوی رسول الله. پس دیدم كه پیغمبر نشسته است، و دو ذراع [3] مباركش گشوده و برهنه كرده است و چوبه [ای] به دست مباركش گرفته و یك ملك در زیر دستش ایستاده و در دستش شمشیر بود از آتش، و می كشت به آن شمشیر نه نفر اصحاب مرا، پس به هر یك، یك ضربت می زد، آتش می گرفت و می سوخت. پس من نزدیك شدم و عرض كردم: السلام علیك، یا رسول الله! پس جواب رد نفرمود. و فرمود: ای دشمن خدا! حرمت مرا قطع كردی و عترت مرا كشتی و حق مرا هیچ مراعات نكردی! پس عرض كردم: یا رسول الله! در كربلا حاضر شدم و لیكن شمشیر و تیر و نیزه به كار نبردم. پس فرمود: راست می گویی و لیكن تكثیر سواد كفار دشمنان خدا نمودی. پس فرمود: نزدیك بیا، نزدیك آن بزرگوار شدم ناگاه دیدم یك تشت پر


از خون در پیش روی آن بزرگوار گذاشته شده است. پس فرمود: این خون پسر من، حسین است. پس از خون اطهر یك میل به چشم من كشید. و از خواب بیدار شدم و الی الان چشمم هیچ نمی بیند و كور شدم. [4] .

امر سوم: جمعی از علماء ذكر كرده اند روایت ابی حصین را كه:

یك شیخ مكفوف البصر را دیدم، از سبب كوری او سؤال كرد. گفت: من از اهل كوفه می باشم و یك شب در عالم خواب پیغمبر خدا را دیدم كه یك تشت بزرگ پر از خون در پیش روی او نهاده بود از خون حسین. و همه ی اهل كوفه را می كشیدند و می آوردند به خدمت آن بزرگوار. پس من گفتم كه من از اهل كربلا نیستم. فرمود كه تو از اهل كوفه نیستی؟ گفتم: هستم. فرمود كه چرا پسرم را یاری نكردی؟ و چرا دعوت او را اجابت ننمودی؟ و لیكن میل كردی و دوست داشتی كشته شدن فرزند مرا پس از گروه ابن زیاد شدی. پس اشاره به من فرمود به انگشت مباركش. پس بیدار شدم با حالت كوری. پس قسم به ذات حق تعالی كه مرا شاد و مسرور نمی كند این كه جمیع شترهای سرخ مو، مال من باشد و لكین این را دوست دارم كه كاش در یاری آن جناب شهید شده بودم! [5] .

امر چهارم: جمعی از صنادید علماء ذكر نموده اند كه:

آهنگری از اهل كوفه گفت: وقتی كه لشكر ابن زیاد از كوفه بیرون شدند برای محاربه ی امام حسین، من اسباب و آلات و آهنهای خود را جمع نموده بودم و با لشكر بیرون رفتم. پس وقتی كه خیمه های خود را زدند، من هم خیمه ی خود را زدم. و روزها مشغول بودم به امور لشكر: مثل این كه میخها و مرابط خیل و نیزه ها و كارد و شمشیر كه كج می شد، پس آنها را درست می كردم. پس روزی


من بسیار شد و میان مردم مشهور شدم. پس مجموع سفر ما نوزده روز كشید بعد از مراجعت از كربلا با دولت و غنا. چند روز گذشت. پس در شبی از شبها دیدم قیامت برپا شد جمیع مردمان را دیدم كه حیران بودند و از شدت عطش زبانهای ایشان آویزان شده بود. و به اعتقادم عطش من از همه شدیدتر بود، زیرا كه حواسم از حس عجز به هم رسانده بودند و حرارت آفتاب به نحوی بود كه دماغم به جوش آمده بود. قسم به خدا كه عطش من به نحوی شده بود كه اگر اختیار می داشتم گوشتهای بدنم را قطعه قطعه می كردم تا این كه خون جاری شود و آن خون را به عوض آب می خوردم! پس ناگاه سواری محاسن سفید كه نور روی مباركش، موقف را روشن ساخته بود ظاهر شد با هزاران از اوصیاء و هزاران از صدیقین و شهداء و صلحاء. پس از موقف گذشت مانند باد تند. ناگاه سوار دیگر با جلالت گذشت كه از دیدن او در لرزه و اضطراب شدند و از خوف او نتوانستم كه سؤال كنم كه او كیست. ناگاه آن شخص دوم بر ركاب برخاست و به اصحابش فرمود كه بگیرید این را. پس شخصی بازوی مرا با كلبه ی آهن از آتش در آمده، پس مرا كشید به سوی آن شخص. پس گمان این شد كه كتف ایمن من بریده شده است، و چقدر التماس كردم كه قدری تخفیف دهد در كشیدن با كبه ی آهن، قبول نكرد. بلكه اشد از اول كشید. پس به او گفتم كه قسم می دهم تو را به حق آن كه تو را بر من مسلط ساخت تو كیستی؟ گفت: من ملكی هستم از ملائكه ی خلاق جبار. گفتم: این شخص كیست؟ گفت: این شخص حیدر كرار است. گفتم: شخص اول كه بود. گفت: محمد مختار. گفتم: آنان كه دور او را احاطه كرده بودند كیانند؟ گفت: انبیاء و اوصیاء و صدیقین و صلحاء و شهداء و مؤمنین بودند. و نظر كردم، دیدم ابن سعد را با جماعت بسیار كه نشناختم ایشان را. و ابن سعد سلسله [ای] از آهن در گردنش و از دو چشمش و دو گوشش آتش بیرون می آمد، و جمعی از آن جماعت زنجیری از آتش در گردن و بعضی از زنجیر بر پایها و بعضی را مانند من كلبه [ای] از آهن در آتش در آمده بر بازو كه می كشیدند، پس مردمان را بردند.


دیدم كه رسول الله نشسته است بر كرسی بسیار بلند و آن كرسی تلؤلؤ دارد. پس اعتقادم بر این شد كه آن كرسی از لؤلؤ است. و دیدم دو مرد بسیار نورانی و جلیل القدر و محاسن سفید از یمین آن كرسی نشسته اند. از ملك پرسیدم: این دو مرد بزرگوار و جلیل القدر كیستند؟ گفت: یكی نوح است و یكی ابراهیم. پس آن وقت رسول الله فرمود: یا علی! چه می گویی؟ گفت: یا رسول الله! كسی را نگذاشته ام از قاتلین جناب سیدالشهداء و همه را آورده ام. پس در این وقت حمد كردم حق تعالی را بر این كه من از قاتلین نیستم. و عقل و هوشم به جا آمد. پس رسول الله فرمود: پیش بیاورید اینها را. پس آنها را كشیدند پیش رسول الله. پس آن بزرگوار شروع كرد به گریه و زاری كردن. به سبب گریه ی آن بزرگوار، همه ی اهل موقف گریه و زاری می نمودند و سبب گریه این بود كه وقتی كه سؤال نمود از آن قوم كفار چه كردید در كربلا به نور چشم و پسر من حسین مظلوم؟ پس یكی می گفت: من آب را بر رویش بستم و از آب فرات منع كردم او را. و دیگری می گفت: من او را به قتل رسانیدم. و دیگری می گفت: من استخوان های صدر [6] و سینه ی او را با اسب راندن مرضوض [7] و شكسته كردم. و دیگری می گفت: پسر مریض و علیلش را من زدم. پس رسول الله صیحه كشید و فریاد كرد و فرمود: وا ولداه، وا قلة ناصراه، وا حسیناه، وا علیاه! یا علی! آیا بر شماها كه آل و عترت من بودید این نهج بلاها و فضاء بعد از من جاری شده؟ بعد از آن خطاب به انبیاء كرد و فرمود: انظر، یا ابی آدم، یا اخی نوح! و ببینید كه امت من بعد از من چطور سلوك نمودند با آل معصومین من و ذریه و عترت طاهرین من! پس انبیاء و اوصیاء و همه ی اهل موقف صیحه كشیدند و گریه و زاری نمودند، به نهجی كه محشر به لرزه و تزلزل در آمد. پس بعد از آن امر كرد به ملائكه زبانیه ی جهنم، كه قاتلین كفار و اعداء الله را به جهنم بیندازند. پس زبانیه


آنها را یك یك می كشیدند و به جهنم می انداختند تا آن كه یك مردی را آورده اند. پس رسول الله از آن پرسید كه در كربلا چه كردی؟ آن مرد عرض كرد كاری در كربلا نكردم. پس آن بزرگوار فرمود: آیا نجار نیستی؟ آن مرد عرض كرد: نعم، صدقت یا سیدی! و لكن هیچ كار و عمل نكردم مگر این كه عمود خیمه ی حصین بن نمیر - لعنة الله تعالی - را باد شكسته بود، او را وصله كردم و درست نمودم. پس آن بزرگوار شروع به گریه نمودن فرمود. فرمود: تكثیر سواد كردی بر نور چشم من و پسر من، حسین مظلوم. پس فرمود: بگیر این را و بكشید به آتش جهنم. پس زبانیه او را انداختند به جهنم و همه ی اهل محشر صیحه كشیدند و گفتند: لا حكم الا الله و لرسول و وصیه. پس حداد می گوید كه در این وقت یقین به هلاكیم كردم. پس امر كرد به ملائكه كه به نزد آن بزرگوار ببرند پس مرا كشیدند و آن بزرگوار پس از من استخبار فرمود. پس خبر دادم آنچه را كه كرده بودم در كربلا از اعمال و مشاغل آهنگری. پس امر فرمود: به ملائكه كه مرا بكشند و به آتش جهنم بیندازند. پس ملائكه شروع كرد [ند] به كشیدن من. ناگاه از خواب بیدار شدم. پس حكایت نمودم قضیه ی خود را برای هر كسی كه به آن ملاقات نمودم پس آن ملعون زبانش مثل چوب خشك شده بود و نصف بدنش مرده بی حس و بی حركت بود و دوستان و احباء آن، همه، از آن ملعون تبری نمودند. و با فقر و گدایی به درك اسفل رفت - لعنه الله تعالی [8] .

امر پنجم: در كتاب كشف الیقین ذكر شده است [كه] به این نهج است:

یك شاعر بلیغا نام، قصه ی بعض ملوك كرد. و از عادتش این بود كه در هر سال یك مرتبه سفر می كرد و به نزد این ملك می آمد. از اتفاقیات در این دفعه ملك در شهر نبود به شكار رفته بود. وزیرش كاغذ نوشت و در آن ذكر كرد آمدن


شاعر بلیغا را. و ملك جواب نوشت، و امر كرد به وزیر كه بلیغا را در بعضی عمارات سلطانی منزل بدهد. پس بلیغا را ساكن كردند در یك خانه كه آن خانه قصر داشت. و برای آن قصر غرفه بود. و از آن غرفه طرق و كوچه ها نمایان می شد. پس بلیغا شبها در آن قصر در نزدیك غرفه می خوابید پس آن حارس ملعون در هر شب از نصف شب از منزلش بیرون می آمد. پس بانگ و صیحه می كشید به بانگ بلند و می گفت: یا غافلون! اذكر الله! بعد از آن سب و شتم امیرالمؤمنین - علیه الصلوة و السلام - می كرد. و شاعر بلیغا از صوت آن ملعون منزعج می شد. پس در بعضی شبها اتفاق افتاد كه شاعر سید المرسلین رسول الله و سید الوصیین، امیرالمؤمنین، را در خواب دید در همان درب و همان كوچه كه حارس ملعون می آمد. دید حارس ملعون نیز در آنجا حاضر شد. پس رسول الله فرمود: یا ابالحسن، یا علی! بگیر این ملعون را كه امروز چهل سال می شود كه این ملعون تو را سب و شتم می كند. پس امیرالمؤمنین آن ملعون را گرفت و میان دو كتف آن ملعون را زد. پس شاعر بلیغا منزعج و مضطرب از خواب بیدار شد، و بعد از آن منتظر صوت و صدای حارس شد. پس دید كه آن وقت گذشت و صوت حارس ملعون بلند نشد و از این حالت بسیار تعجب نمود. پس ناگاه دید كه صداهای مردم بلند شد و به سوی خانه ی حارس ملعون می روند. پس بعد از این از جمعی كه از خانه ی حارس ملعون برمی گشتند پرسید چه حادثه و چه واقعه روی داده. گفتند كه در میان دو كتف حارس ضربتی حاصل شده است و از آن ضربت میان دو كتف او به قدر یك كف دست منشق شده است و قرارش را بریده است. پس صبح نشده آن ملعون به جهنم واصل شد و به آن حالت او را چهل مرد مشاهده نمودند. - الحمدلله [9] .

امر ششم: قصه احمد بن حمدون موصلی است. و بیان آن چنان چه در لؤلؤتی


البحرین و غیر آن مذكور است این كه:

در بلد موصل مردی بود كه او را احمد بن حمدون می گفتند. و آن ملعون عداوت شدید به حضرت امیرالمؤمنین داشت. پس بعضی از اهل موصل اراده ی حج بیت الله كرد و به نزد آن ملعون آمد و گفت كه من عزم مكه دارم اگر تو را در آنجاها حاجتی باشد اعلان كن. آن ملعون گفت كه یك حاجت مهم دارم و برای تو عمل آوردن آن سهل است. گفتم: بگو تا آن را عمل كنم. گفت: در زمانی كه به مدینه ی طیبه آمدی پس رسول الله را مخاطب كن و از زبان من به او بگو كه چه چیز تو را از علی بن ابی طالب خوش آمد تا این كه دخترت را به او تزویج نمودی؟ آیا اصلع [10] بودن سرش یا بزرگ بودن شكمش یا دقیق بودن ساقهایش؟ پس آن ملعون به آن شخص حاج قسمهای مغلظه [11] داد كه این كلمات را به رسول خدا عرضه دار. پس آن شخص از مكه به مدینه آمد بعد از قضاء حوایج سفارش آن ملعون را فراموش نمود. شب در خواب امیرالمؤمنین را دید كه به او فرمود كه چرا وصیت احمد بن حمدون را به عمل نیاوردی؟ پس از خواب بیدار شد فی الفور قصد قبر شریف پیغمبر نمود. وقتی كه به نزد قبرش حاضر شد، آن كلماتی كه احمد بن حمدون گفته بود به پیغمبر عرض نمود. پس وقت دیگر خوابید. باز امیرالمؤمنین را دید و آن بزرگوار دست او را گرفته به خانه ی احمد بن حمدون آمدند. و آن حضرت درها را گشوده و یك كارد بزرگ به دست مباركش گرفت. و احمد بن حمدون را در میان لحافی كه خوابیده بود ذبح نمود و خون آن كارد را مسح كرد و مالید به لحاف آن ملعون. پس بعد از آن آمد به در سقف خانه و او را به دست مباركش گشود و كارد را در زیر آن گذاشت و از خانه بیرون آمد. آن حاج موصلی از خواب بیدار شد در حالت انزعاج و اضطراب. پس در همان ساعت خودش و رفقایش صورت خواب را


نوشتند و در همان شب سلطان موصل به سبب صداهای مردم از خواب بیدار شد و پرسید چه حادثه روی داده. گفتند كه احمد بن حمدون را در میان لحافش ذبح كردند. پس سلطان همسایگان احمد بن حمدون را و غیر آنها، جمعی را گرفت و به زندان انداخت. پس همه اهل موصل در تعجب بودند و می گفتند این چه حادثه است! نه دیوار را سوراخ كردند و نه درهای خانه را باز كردند و نه قفلها را شكستند! و سلطان نیز تعجب نمود و می گفت: از بیرون كسی در میان خانه نیامد علاوه چیزی را ندزدیده بودند. پس محبوسین در حبس ماندند تا حجاج از مكه مراجعت كردند و به موصل آمدند. آن شخص صاحب خواب دید كه جمعی از مردم به دیدن او نیامدند. استفسار از احوال ایشان نمود. گفتند ایشان بدین سبب در زندان محبوسند. آن شخص تكبیر را بلند كرد و صورت خواب را بیان كرد پس با جمیع اهل مجلس به خانه احمد بن حمدون آمدند. پس امر كرد كه لحاف را آوردند؛ و خبر داد كه امیرالمؤمنین سه دفعه كارد را به لحاف كشیده است و خون كارد در لحاف است. پس لحاف را گشودند و موافق مكتوب صورت منام یافتند، و بعد از آن امر كرد كه سقف را بردارند، پس سقف را برداشتند و كارد را در زیر سقف دیدند. پس در این وقت برای همه قطع و یقین حاصل گردید به صدق و راستی خواب، محبوسین را از سجن و حبس بیرون آوردند و اكثر اهل آن بلد به ایمان آمدند و شیعه شدند. و این از الطاف حق تعالی بود به بركات خلیفة الله تعالی، امیرالمؤمنین و سید الوصیین [12] .

امر هفتم: قصه مرد شامی است؛ و بیان آن به این نهج است كه در كتاب الثاقب فی المناقب از شیخی از طایفه ی قریش روایت شده است. پس آن شیخ قریشی می گوید:


دیدم در شام مردی را كه نصف رویش سیاه شده بود و او را می پوشد. از آن مرد سؤال كردم از سبب سیاهی رویش. گفت: بلی، حق تعالی را شاهد گرفته ام بر این كه هر كس سؤال كند از من از سبب این، پس من او را خبر بدهم به صدق و راستی. پس آگاه و مطلع باش كه من بسیار بدگوئی می كردم در باب امیرالمؤمنین - علیه الصلوة و السلام - و بسیار می گفتم كه آن خلیفة الله تعالی مكركننده است؛ پس یك شب در خواب دیدم كه یك شخص آمد و گفت: این قدر بدگوئی در حق امیرالمؤمنین - علیه الصلوة و السلام - تو می كنی. پس زد نصف وجه ام را و بیدار شدم. دیدم در یك طرف رویم سیاه شده است [13] .

امر هشتم: و دیگر قصه ی مردی است از اهل بصره و بیان آن به این نهج است كه در كتاب الثاقب فی المناقب روایت شده است از خود جعفر دقاق، پس جعفر دقاق می گوید:

من رفیق داشتم، با مصاحبت آن تحصیل علم می نمودم در نزد مردی در باب البصره كه روایت احادیث می كرد. و مردم در هر روز در مجلس آن حاضر می شدند برای شنیدن و ضبط احادیث. و آن مرد را ابوعبدالله محدث می نامیدند. پس من و همچنین رفیقم مدتی از زمان در مجلس آن حاضر می شدیم، و احادیثی كه املا می كرد، ضبط می كردیم و می نوشتیم. و لیكن هر وقتی كه حدیثی در فضایل اهل بیت رسول الله املا می نمود، طعن و قدح در آن حدیث و در راوی آن حدیث می نمود. تا آن كه یك روز تحدیث در مناقب و فضائل بتول عذراء كرد. و بعد از تحدیث گفت: این فضایل به علی بن ابی طالب چه نفع می رساند؟ و حال این كه علی، مسلمین را می كشت و بعد از این، طعن و زبان درازی در حق فاطمه ی زهرا می كرد. پس من به رفیقم گفتم كه برای ما جائز نیست كه به نزد این مرد بیائیم و از او حدیث اخذ نمائیم، زیرا كه


این مرد اصلا دیانت ندارد و از مذهب مسلمین خارج است. پس رفیقم تصدیق كرد. پس در همان شب در عالم رؤیا دیدم كه به مسجد جامع می روم و ملتفت شدم این مرد بی دین محدث را دیدم، و نیز دیدم كه امیرالمؤمنین - علیه السلام - سوار یك حمار مصری است و آن بزرگوار نیز به مسجد جامع می رود. و تحدیث نفس كردم، و گفتم الان امیرالمؤمنین گردن این ملعون را با شمشیر خواهد زد. پس تا آن كه آن ملعون نزدیك شد به چشم راست آن ملعون زد به قضیب [14] كه در دست مباركش داشت. و فرمود: ای ملعون! چرا سب و شتم می نمائی مرا و فاطمه ی زهرا را؟ پس آن ملعون دستش را به چشمش گذاشت و گفت: آه یا علی، مرا كور كردی! پس من از خواب بیدار شدم و آمدم نزد رفیقم كه خواب را برای آن نقل كنم. پس دیدم كه لونش متغیر است. و آن ابتدا به كلام كرد و گفت: می دانی كه دیشب چه واقع شد؟! گفتم: بگو. پس گفت: دیشب در خواب همچنین و همچنین دیدم. و خواب آن نیز به عینه مثال خواب من بود. و گفتم: و الله! من نیز به همین منوال دیشب خواب دیدم، و آمده بودم كه خوابم را برای تو نقل كنم. پس گفتم: برخیز، قرآن برداریم برویم به نزد این مرد بی دین و قسم به قرآن یاد كنیم كه همچنین و همچنین در خواب دیده ایم، بلكه از این اعتقاد فاسد برگردد. پس برخاستیم و آمدیم به در خانه ی آن، و دیدیم در بسته شده است. و دق الباب كردیم. كنیزی آمد، و گفت: الان ممكن نیست دیدن آن. و برگشتیم. و بعد از یك ساعت مراجعت نمودیم. و باز دق الباب نمودیم. باز كنیز آمد و گفت: ممكن نیست دیدن آن. گفتیم: چه واقع و چه حادثه رو داده است؟ گفت: دستش را گذاشته است به چشم راستش و از نصف شب تا اینوقت صیحه می كشد و داد می زند و می گوید علی بن ابی طالب مرا كور كرده است، و از درد چشمش قرار و آرام ندارد. پس به كنیز گفتیم در بگشا ما برای این امر آمده ایم. پس در گشود و داخل خانه شدیم.


و او را با قبیح هیأت در بدترین حالت دیدم كه استغاثه و فریاد می كشد و می گوید: من با علی بن ابی طالب چه كار داشتم! دیشب با قضیب زده است و چشمم را كور كرده است. پس ما آنچه كه در خواب دیده بودیم، برای آن ملعون نقل كردیم و گفتیم برگرد از این اعتقاد فاسد و بدگوئی و زبان درازی در حق امیرالمؤمنین - علیه السلام - نكن. پس آن ملعون به غضب آمد و گفت: خدا بر شما جزاء خیر ندهد! پس اگر علی بن ابی طالب آن چشم دیگرم را كور كند، من او را مدح نخواهم كرد. و تفضیل نخواهم داد. پس برخاستیم از نزد آن ملعون. و گفتیم در این مرد هیچ خیر نمانده است. پس بعد از سه روز مراجعت نمودیم تا این كه از حالش مطلع باشیم؛ وقتی كه در نزد آن حاضر شدیم دیدیم آن چشم دیگرش نیز كور شده است. گفتیم حالا هم عبرت نمی گیری و از خدا نمی ترسی؟ و از اعتقاد فاسدت برنمی گردی؟! گفت: نه، و الله! از این اعتقاد برنمی گردم هر چه علی بن ابی طالب - علیه السلام - می خواهد بكند. ترس و خوف ندارم. بكند. پس برخاستیم و رفتیم. و باز بعد از یك هفته به خانه آن مراجعت نمودیم تا مطلع شویم آخر امرش به كجا رسیده است. اهل خانه اش كسی خبر داد كه مرده است - لعنه الله تعالی و عذبه عذابا شدیدا - و پسری داشت مرتد شد بر او هم ملحق شد یعنی قهر و غضب نمود كه امیرالمؤمنین - علیه السلام - پدرش را كور كرده است [15] .

امر نهم: قصه ی یك مرد است از اهل بصره و بیان آن به این نهج است كه، نقل شده است از عثمان بن عفان سنجری گفت:

بیرون شدم از بلدم برای طلب علم تا این كه داخل بصره شدم. پس رفتم پیش محمد بن عباد صاحب عبادان و گفتم: من مردی غریب هستم و از بلد دور آمده ام به خدمت تو تا آن كه از علم تو چیزی اقتباس كرده باشم. گفت: از كجا


آمده [ای]؟ گفتم: از سجستان. گفت: این بلد خارج است. گفتم: اگر خارجی می شدم، علم تو را طلب نمی كردم. گفت: می خواهی كه برای تو حدیث حسن نقل كنم وقتی كه به بلاد خودت رفتی برای مردم نقل كنی؟ گفتم: بلی، می خواهم بیان نمایی. گفت: من همسایه [ای] داشتم مرد خوب و متدین و عابد بود پس آن در عالم رؤیا رسول الله را دیده بود و برای آن همچنین منكشف شده بود گویا رسول الله خودش مرده است و تكفین و تدفین شده است و حالا حشر و نشر است پس می گوید گذشتم و به حوض رسول الله رسیدم پس دیدم در كنار حوض دو سید شباب اهل جنة یعنی جناب امام حسن و جناب امام حسین - علیهماالسلام - را، و آن دو بزرگوار مشغولند به آب دادن به این امت و من از ایشان آب خواستم مرا منع كردند و به من آب ندادند پس عرض كردم به رسول الله، و گفتم من از امت تو می باشم از امام حسن وامام حسین آب خواستم مرا آب ندادند. پس حضرت رسول - صلی الله علیه و علی آله المعصومین المظلومین - فرمود كه اگر از امیرالمؤمنین (ع) آب بخواهی آن نیز به تو آب نخواهد داد پس شروع كردم به گریه و زاری كردن و عرض كردم من از شیعه ی امیرالمؤمنین می باشم. در این وقت فرمود تو یك همسایه داری امیرالمؤمنین را لعنت می كند تو او را الی الان نهی و منع نكردی پس گفتم: یا رسول الله! من مرد ضعیف و بی قوت می باشم و آن مرد از مقربین سلطان می باشد پس در این وقت یك كارد بیرون آورد و به من داد و فرمود برو آن را ذبح كن پس من به سوی خانه ی او رفتم دیدم در خانه مفتوح است و داخل خانه شدم و آن را دیدم كه ایستاده است پس آن را ذبح كردم و برگشتم به سوی رسول الله (ص) و عرض كردم كه آن را كشتم و ذبح كردم واین است كارد ملطخ [16] است به خون آن پس كارد را از من گرفت و به امام حسن فرمود: به این مرد آب بده و آن را سیراب كن پس در این هنگام از خواب بیدار شدم در


حالتی كه فزع و رعب داشتم پس برخاستم به نافله ی شب. پس وقتی كه عمود صبح منتشر شد صدای و صیحه و صراخ [17] و فریاد طائفه ی نسوان را شنیدم. پس از كنیز پرسیدم: این شیون و زاری و این صیحه و ضجه و این داد و فریاد برای چیست؟ گفت: فلان شخص را در فراش [18] خودش ذبح كرده اند. پس یك ساعت نكشید مگر این كه حاجب و اعوانش [19] از جانب امیر بلد آمدند و شروع كردند به گرفتن همسایگان برای حبس نمودن. پس به نزد امیر بلد آمدم و گفتم: از خدا بترس و مردم را اذیت مكن! و ضرر مرسان و جمیع مردم از خون آن بری هستند و من او را كشته ام و ذبح نموده ام. پس امیر گفت: چه می گوئی و تو در نزد ما هیچ وقت متهم نیستی. پس قضیه را از اول تا آخر برای او حكایت كردم پس آن وقت گفت: جزاك الله خیرا! چنان چه مردم از خون بری هستند و همچنین تو نیز بری هستی. [20] .

امر دهم: قصه ی خطیب دمشقی ملعون است و آن چنان چه در كتاب الثاقب فی المناقب روایت شده است از واقدی كه از علمای اهل سنت است به این نهج است كه واقدی می گوید كه:

در هر سال روز عرفه هارون الرشید مجلسش را مختص می كرد برای حضور علما پس یك روز عرفه نشست و شافعی حاضر شد و احترام او را بسیار مراعات می كرد و در پهلویش می نشانید به سبب هاشمی بودنش. و جمعی از علمای اعلام كه اسامی آنها منتشر و در بلاد اسلام مثل محمد بن الحسن شیبانی وابی زفر وابویوسف آنها نیز حاضر شدند و نشستند در پیش روی هارون. و بعد از آن مجلس با اهلش پر شد. و بود در میان، اهل مجلس هفتاد


نفر از علمای اعلام، كه هر یكی از آنها قابلیت داشت كه امام ناحیه و صقعی از نواحی و اصقاع و بلاد اسلام باشد. پس واقدی می گوید: من در آن روز بعد از همه ی مردم وارد مجلس شدم پس هارون الرشید خطاب كرد و گفت: بسیار تاخیر كردی. گفتم: نه به سبب اضاعه ی حق شما و به سبب تكاسل در انقیاد به امر شما بود، بلكه باعثش رو دادن عاثقی [21] و مانعی بود. پس اشاره كرد، منهم در پیش رویش نشستم. و علمای مجلس در هر فن از علوم خوض [22] كرده بودند و مشغول مباحثه و مناظره بودند. و هارون خطاب كرد به شافعی و گفت: ای پسرعم! چه قدر احادیث در فضایل علی بن ابی طالب - علیه السلام - ضبط كرده و روایت می توانی بكنی؟ شافعی گفت: چهارصد حدیث. هرون؟ گفت: بگو؛ خوف نكن! شافعی گفت: به پانصد حدیث می رسد بلكه قدری زیاد. و بعد خطاب به محمد بن حسن كرد و گفت: ای كوفی! تو چه قدر حدیث روایت می كنی در فضایل علی بن ابی طالب -علیه السلام؟ محمد بن حسن گفت: هزار حدیث بلكه قدری بیشتر. خطاب كرد به ابی یوسف و گفت: یا كوفی! تو چه قدر حدیث روایت می كنی در فضایل علی بن ابی طالب - علیه السلام - به من خبر ده و خوف خشیت مكن. ابویوسف گفت: اگر خوب نبود روایات ما در فضایل آن، به تعداد و حساب و احصاء نمی آید. هارون گفت: از كه خوف می كنی؟ ابویوسف گفت: از تو و از عمال و اصحاب تو. هارون گفت: تو در امن و امان هستی. بگو؛ چند فضیلت روایت می كنی در فضایل آن؟ ابویوسف گفت: پانزده هزار حدیث مسند و پانزده هزار حدیث مرسل. واقدی می گوید: خطاب به من كرد و گفت تو چه می گویی در این باب؟ من گفتم: قول من در این باب مثل مقاله ابی یوسف است. پس هارون گفت: من می دانم یك فضیلت از فضایل آن بزرگوار و آن


فضیلت را به چشمم دیدم و به گوشم شنیده ام. و آن فضیلت اجل و ارفع است از جمیع فضایلی كه شما روایت می كنید؛ و من به سوی حق تعالی تائب هستم از آن اعمال و اموری كه از من صادر شد در طایفه، یعنی در نسل و ذریه ی ابی طالب. واقدی می گوید: پس همه ما گفتیم وفق الله، یا امیرالمؤمنین و اصلحه! اگر تفضل و تلطف می كردی، خبر می دادی به ما آنچه در پیش تو هست. هارون گفت: بلی من والی و حاكم كردم عامل خودم یوسف بن حجاج را به دمشق. و او را امر كردم به عدل و انصاف. و مراعات حق در باب رعیت و حكم به حق در قضایای واقعه میان ایشان. و آن معمول داشت آنچه امر كرده بودم. پس به آن خبر دادند خطیبی هست در دمشق، خطبه می خواند و لكن شتم علی بن ابی طالب - علیه السلام - می كند. منقضت در باب آن بزرگوار ذكر می كند. پس عامل من او را احضار نمود و حقیقت حال را از آن پرسید. آن اقرار كرد به عمل خودش. پس به آن گفت: چه باعث شده است بر این عملت؟ آن ملعون گفت: علی بن ابی طالب پدران مرا كشته است و ذراری و اولاد آنها را اسیر نموده است و از این جهت دلم بسیار پر است از كینه و حقد و عداوت آن. نمی توانم از این حالت و از این عملم دست بكشم.پس او را زنجیر زده و مقید نموده به محبس انداخته، و قضیه را به من نوشت. و امر كردم كه او را مقید بفرستد. پس وقتی كه حاضر شد و پیش رویم ایستاد، او را شتم و دشنام دادم و گفتم تو هستی سب و شتم كننده ی علی بن ابی طالب - علیه السلام؟ گفت: بلی. گفتم: عذاب حق تعالی بر تو باد! و آن بزرگوار هر كه را كشته است و هر كه را اسیر كرده است و به امر حق تعالی و امر رسول الله بوده است.پس آن ملعون گفت: نمی توانم از این عمل مفارقت نمایم، زیرا دلم بدون این آرام نمی گیرد. پس صدا زدم عقابین و جلادیین یعنی میر غضب ها حاضر شدند و در همین مكان او را به حالت قیام گرفتند، و پشت آن ملعون به سوی من بود و صد تازیانه جلاد به پشت آن زده و صیحه بلند و استغاثه بسیار می كرد تا آن كه آن ملعون در همین مكانش بول كرد و امر كردم كه او را داخل این خانه


كنند و اشاره كرد به رسولش به خانه [ای] كه در ایوان بود و امر كردم در خانه را بستند تا آنكه روز گذشت و شب اقبال نمود و من از همین مكانم هیچ حركت نكردم تا آنكه نماز عتمه [23] را خواندم و نخوابیدم و متفكر بودم در كیفیت و عقوبت و كشتن آن. پس گاه عزم می كردم كه گردن او را بزنم، گاه قصد می كردم كه اعضاء و اجزاء بدنش را پاره پاره و قطعه قطعه بكنم و گاه می گفتم باید در زیر تازیانه كشته شود پس در انكار و تمیز فكر صحیح از میان این مذكوره و غیر اینها بودم تا آنكه در آخر شب خواب غلبه نمود و چشمم را ربود. پس در عالم رؤیا دیدم كه در آسمان مفتوح گردید و رسول الله به زمین هبوط [24] و نزول فرمود، و پنج حله پوشیده بود و بعد از آن امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب هبوط و نزول فرمود و چهار حله پوشیده بود و بعد از آن امام حسن مجتبی هبوط و نزول فرمود و سه حله پوشیده بود و بعد از آن جناب سیدالشهداء، امام حسین، هبوط و نزول فرمود و یك حله پوشیده بود، و جبرئیل (ع) در صورت احسن خلق الله تعالی بود و در نهایت وصف بود؛ و در دستش كاسه ی آب بود. آبش اصفی [25] و احسن جمیع آبهای دنیا بود. پس رسول الله فرمود: كاسه ی آب را بده به من. جبرئیل كاسه ی آب را به رسول الله داد. و رسول الله به صورت بلند ندا فرمود و گفت: یا شیعه ی محمد و آله! پس از حاشیه ی من و از اهل خانه ی من و از غلامان من. چهل نفر جواب دادند و لبیك گفتند. و حال آن بود كه در خانه ی من پنج هزار نفر انسان پس آن چهل نفر را از آن سیراب نمود و بعد از آن فرمود: كجاست آن مرد دمشقی؟ پس دیدم گویا در خود به خودی مفتوح گردید و آن ملعون بیرون آمد. پس وقتی كه امیرالمؤمنین - علیه السلام - او را دید او را به دو دستش گرفت، و گفت: یا رسول الله! این مرد مرا ظلم می كند بدون سبب.


پس رسول الله فرمود: بگذار او را، یا اباالحسن! و بعد از آن رسول الله او را از زند [26] گرفت به دست مباركش، و فرمود: تو هستی شتم كننده ی علی بن ابی طالب؟ آن ملعون گفت: بلی، من هستم. پس رسول الله گفت: خداوندا! این را مسخ بكن و انتقام ازین بكش. پس آن ملعون فی الفور مسخ شد و سگ شد؛ و من به چشمم می دیدم این حالت را. و بعد از آن رد گردید به سوی آن خانه كه در آن بود. و بعد از آن رسول الله و امیرالمؤمنین و جبرئیل و امام حسن و امام حسین - علیه السلام - صلوات الله و سلامه علیهم اجمعین - صعود نمودند به سوی آسمان. پس من در این هنگام بیدار شدم از خواب در حالتی كه با فزع و مرعوب بودم و غلامان را صدا زدم و گفتم آن مرد دمشقی را بیاورید اینجا. پس وقتی كه بیرون آورد [ند] دیدم مسخ شده و به صورت سگ شده، و گفتم چه طور دیدی عقوبت و عذاب خلاق عالیمان را در باب تو. پس با سرش اشاره كرد مثل این كه نادم و متعذر بود.پس واقدی می گوید: بعد از آن كه هارون این حكایت را به اتمام رسانید امر كرد آن ملعون را بیرون بیاورند. پس غلام از گوش آن گرفته بیرون آورد. پس دیدم دو گوش آن ملعون مثل گوش انسان و خودش در صورت سگ است. و لمحه [ای] [27] در پیش روی ما ایستاد در حالتی كه زبانش را می خائید [28] و دو لبش تحریك می كرد. یعنی مثل آن شخصی كه اظهار ندامت و عذرخواهی نماید. پس شافعی گفت: این مسخ است. می ترسم كه حق تعالی عذاب را به تعجیل نازل كند. پس آن وقت به ما نیز ضرر برسد، پس هارون امر كرد او را داخل همان خانه كنند پس وقتی كه او را داخل همان خانه كردند لمحه [ای] نگذشته بود كه صدا و صیحه شدیده [ای] شنیدم و ملتفت شدیم، دیدیم صاعقه افتاد به سطح آن خانه، پس


خانه را سوزانید و آن ملعون را سوزانید به نهجی كه آن ملعون خاكستر شد - و عجل الله بروحه الی نار جهنم. واقدی گوید: من به هارون الرشید گفتم: یا امیرالمؤمنین! این قضیه چنانچه معجزه ی عظیمه است و همچنین موعظه ی عظیمه است باید به این موعظه متعظ [29] و متنبه باشی و از خلاق عالمیان خوف و خشیه كنی و در اولاد و ذریه و نسل همچنین مرد بزرگوار و عظیم الشأن تبری نكنی و به آنها ضرر نرسانی و اذیت نكنی. پس هارون الرشید گفت من تائب هستم به سوی حق تعالی از آن اعمالی كه از من صادر شد در حق طالبیین. یعنی در حق ذریه و نسل ابی طالب [30] .

مؤلف گوید كه این جمله مزبوره از رؤیای صادقه ی حقه است. پس باید در مصایب ایشان نهایت اهتمام تمام نمود تا در آن نشأه ی ایشان پاداش آن را عطا فرمایند.

لمؤلفه فی وداع الامام مع اخته زینب:



منال ای خواهرغمگین مشو اندر فعان هر دم

رخ و مژگان و عارض را مده از اشك حسرت نم



ز غم افشان مكن مو را، مكن پژمرده گیسو را

مزن بر سینه و بر سر، دل ما را مكن پر غم



ندیدی غرق خون یكسر دور گیسوی علی اكبر

چرا سازی روان هر دم سرشك از دیده چون قلزم



ندیدی طفل غم پرور، گلوی تشنه ی اصغر

ز تیر كافر ابتر به خون شد غوطه ور در یم



نه قاسم پیكرش از كین نمود از خون خود رنگین

دو زلف نو عروس او شده آشفته و درهم






عباس نام آور ندارد دست بر پیكر

چرا روی زمین هر دم ز اشك غم دهی شبنم



حسین از جور بی پایان نگردیده به خون غلطان

چرائی خواهر بی كس تو با آه و فغان توام



نگشتی بی سر و سامان به روی اشتر عریان

كنون داری ز غم هر دم چرا از نغمه زیر و بم



محمد را به دل اخگر بود با دیده های تر

برای اكبر و اصغر نمود از غم، قد خود خم



الا لعنة الله علی القوم الظالمین.



[1] اسرار الشهادة:347 و 348.

[2] مكفوف: نابينا.

[3] ذراع: بازو، آرنج، از آرنج تا نوك انگشت ميانين.

[4] الملهوف:183 و 184، بحار الانوار 306:45.

[5] منتخب الطريحي:320.

[6] صدر: سينه.

[7] مرضوض: كوفته: نيمكوب شده و شكسته شده.

[8] المنتخب طريحي:199 - 197، بحار الانوار 321 - 319 :45.

[9] كشف اليقين:479 و 480.

[10] اصلع: آنكه موهاي وسط سرش ريخته و موهاي اطراف آن باقي باشد.

[11] مغلظه: استوار و مؤكد.

[12] كشف اليقين:482 - 480.

[13] الثاقب في المناقب:241 و 242.

[14] قضيب: شاخ درخت، تازيانه.

[15] الثاقب في المناقب:238 - 236.

[16] ملطخ: آغشته، آلوده.

[17] صراخ: بانگ، فرياد.

[18] فراش: جامه ي خواب.

[19] اعوان: ياوران، ياران.

[20] الثاقب في المناقب:229 و 240.

[21] عاثقي: بازدارنده ي از هر چيزي.

[22] خوض: فرو رفتن در قولي يا امري به فكر.

[23] نماز عتمه: نماز عشاء، نماز خفتن.

[24] هبوط: آمدن از بالا، نازل شدن.

[25] اصفي: روشن تر.

[26] زند: استخوانهاي ساد، بند دست.

[27] لمحه: زمان اندك كه بمقدار قليل باشد، چشم زدن.

[28] مي خائيد: مي جويد.

[29] متعظ: پذيرنده، كسي كه پند و نصيحت قبول مي كند.

[30] الثاقب في المناقب:233 - 299.